loading...
علم روز
حمید بازدید : 21 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (1)

بازگویی سفر به مردم

رسول خدا نماز صبح خويش را در مکه خواند و منتظر شد تا مردم از خانه هاي خودشان بيرون بيايند و خبر مهم او را بشنوند:

- اي مردم! خداوند، ديشب مرا به بيت المقدس برد و آثار انبيا و منزلهاي آنها را نشانم داد.

با شنيدن اين سخن پيامبر، ابتدا سکوتي بهت انگيز ميان مردم پديدار گرديد. سپس، نجواهايي که خشم آلود به نظر مي آمد، شنيده شد.

ابوجهل که در قساوت و شقاوت نسبت به پيامبر و عقايد او شهرت بسياري داشت، با صداي بلند خنديد. مشرکان ديگري هم که دورادور ايستاده بودند، خنديدند.

«چه حرفي مي زند اين محمد! اکنون، فرصت خوبي دست داده است که او را رسوا کنم و درغگويي اش را فاش سازم!»

 

ابوجهل با چنين پندارهايي در دل خويش، رو به مردم کرد و بعد هم به گوشه ي چشم نگاهي تيز بر پيامبر انداخت و گفت:

- محمد! مسجد الاقصي چند ستون داشت؟

قبل از اينکه پيامبر پاسخ دهد، پيرمردي که در ميان مشرکان ايستاده بود، جلو آمد و با لحني نيشدار گفت:

- پسر عبدالله! من بيت المقدس را بارها ديده ام و همه جاي آن را به ياد دارم. اکنون، آنجا را توصيف کن. بگو که آنجا چند ستون داشت و از قنديل هاي آنجا برايم حرف بزن و بگو چند قنديل در آن مکان آويزان کرده بودند؟ راستي بگو تا بدانيم محراب هايش چند تا بود؟

صداي هيجان آلود مشرکان به تأييد سخن پيرمرد بلند شد:

- بگو. زود بگو. اگر بيت المقدس را ديده اي، جواب سؤالهاي او را بده.

جبرئيل در همين هنگام برابر پيامبر (ص) ظاهر شد و منظره ي بيت المقدس را در مقابل نگاه او مجسم ساخت.

پيامبر، جواب سؤالهاي پيردمرد را داد.

پيرمرد بي مهابا از نگاه خيره آلود و خشمگين ابوجهل و تعدادي ديگر از دشمنان سرسخت پيامبر، پياپي سر تکان مي داد و مي گفت:

- درست است؛ درست مي گويي.

پيامبر در سکوت بهت آلود مشرکان، تمام آنچه را که در سفر شبانه ي خويش ديده بود، به زبان آورد و شرح داد.

مشرکان که با شنيدن اين ماجرا، صبر و طاقت از دست داده بودند، انگار در پيکر خويش مچاله و له شده بودند. بعضي از آنها هم هاج و واج به يکديگر نگاه مي کردند.

عاقبت، «معطم بن عدي» از ميان آنها به اعتراض گفت:

- تو چنين مي پنداري که در يک شب، دو ماه راه را پيموده اي! من شهادت مي دهم که تو از درغگويان هستي.

دوباره، هياهو و سر و صدا بلند شد و کسي فرياد کشيد:

- محمد! از قريش، چه کسي همراه تو بود؟

از قريش؟!

اين مردم سبکسر و بي مايه، چه مي پندارند؟

چگونه بايد به آنها فهمانيد که اين سفر شبانه، شايستگي خاصي مي طلبد، که در خور و شايسته ي هيچ کدام از آنها نيست.

آخرين شاهد بر گفتار پيامبر، مرداني از خود آنها بودند؛ همان کاروانياني که در راه مکه بودند. اگر آن عده شهادت مي دادند، ممکن بود که مشرکان مکه، سخن همفکران خويش را بشنوند!

 



پيامبر به آنها گفت:

- ديشب، در راه مکه به کارواني از شما مردم برخوردم، که نشانه هايي از اين کاروان را مي توانم برايتان بازگويم.

مردي لاغر اندام که سيه چرده تر از ديگران بود، پرسيد:

- کدام کاروان؟

پيامبر خدا، قبيله اي را که کاروان به آن تعلق داشت، نام برد و گفت:

- آنها امروز هم در راه هستند و فردا صبح، هنگام طلوع خورشيد به دروازه ي مکه مي رسند.

کسي پرسيد:

- چه نشانه اي از آن کاروان داري؟

پيامبر پاسخ داد:

- شتري از آن کاروان گم شده بود و عده اي، ديشب دنبالش مي گشتند.

همان مرد گفت:

- گم شدن شتران، واقعه اي است که گهگاه براي هر کارواني پيش مي آيد. تو بايد نشانه اي ديگر برايمان بگويي.

پيامبر گفت:

- از ظرف آبي که تعلق به آن کاروان داشت، چند جرعه آب نوشيدم و باقيمانده ي آن را بر زمين ريختم و روي ظرف را پوشانيدم. صاحب شتر، وقتي برگشت و کاسه ي خالي آب را ديد، بسيار حيرت کرد. شما مي توانيد درستي اين ماجرا را از او بپرسيد.

مردي گفت:

- اين، فقط يک نشانه است. بگو از کاروان ما چه خبري داري؟

پيامبر، آن مرد را مي شناخت و مي دانست که متعلق به کدام قبيله است. به او گفت:

- کاروان شما را در تنعيم ديدم.

پس، نشانه هايي از اين کاروان و بارهايي را که حمل مي کردند، افشا کرد و گفت:

- اين کاروان نيز، فردا به مکه وارد مي شود.

مردمي که از همان قبيله بودند و تاريخ ورود کاروان به مکه را مي دانستند، مبهوت و متحير به هم نگاه کردند و پيامبر به آنها گفت:

- نشانه اي دقيق تر بدهم؟

هيچ کس سخني نگفت. پيامبر ادامه داد:

- پيشاپيش کاروان شما، شتري خاکستري رنگ در حرکت خواهد بود که بار سنگيني بر دوش دارد.

رسول خدا در اين هنگام، نشانه اي ديگر از آن کاروان را فاش ساخت:

- شتري که متعلق به يکي از کاروانيان است، فرار کرده و دستش شکسته است.

اين نشانه ها اگر راست باشند، هيچ شک و شبهه اي در مورد گفتار محمد (ص) نمي توان روا دانست. بيشتر مشرکان، در دل خويش بر درستي اين نشانه ها يقين دارند و مي دانند که محمد (ص) دروغ نگفته است. اما به بهانه ي بي پايه ي خويش، مي گويند:

- بايد امروز را صبر کنيم تا کاروانيان فردا به مکه برسند. ما از مردان کاروان، صدق سخن تو را سؤال مي کنيم.

ديگر مردان قريش، اين گفته را تصديق کردند و از اطراف پيامبر (ص) پراکنده شدند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 27
  • بازدید کلی : 1,500
  • کدهای اختصاصی